گروهی از مردم شهر در ایستگاه میانه راه کنار یکی از شهرکهای ایالت کانزاس منتظر ورود قطار شبانه بودند که تا آن موقع بیست دقیقه تأخیر کرده بود. برف انبوهی همه جا را پوشانده بود. در زیر نور کمرنگ ستارگان ، ردیف درختان آن سوی مرغزارها ی وسیع و سپید جنوب شهر، کمانهای مات و دودی رنگی بر پهنه آسمان صاف ساخته بود . مردهایی که در کنار ایستگاه ایستاده بودند ، دستها را در جیب شلوارهایشان فرو کرده بودند و دکمه پالتو هایشان باز بود و از سرما قوز کرده بودند و مرتب این پا و آن پا می کردند.

گه گاه به سمت جنوب شرقی که خط آهن ساحل رودخانه را دور می زد می نگریستند. آهسته با هم گفتگو می کردند ، و بی قرار به این سو و آن سو می رفتند و همانگونه که انتظار می رفت نا مطمئن می نمودند . فقط یک نفر از آن جمع بود که به نظر می رسید دقیقأ می داند چرا آنجاست، و پیدا بود که از دیگران فاصله گرفته است؛ قدم زنان تا انتهای سکو می رفت و به سوی در ایستگاه باز می گشت ، سپس دوباره همان مسیر را از سر می گرفت. چانه اش در یقه بلند پالتویش فرو رفته و شانه های ستبرش پیش آمده بود.

گامهایش سنگین و استوار بود. طولی نکشید که مرد بلند قامت تکیده ای با موهای جو گندمی ، که لباس نظامی رنگ و رو رفته ای به تن داشت ، از گروه جدا شد ، با احترام خاص پیش آمد و چنان گردن کشید که پشتش همچون چاقوی نیمه بازی انحنا پیدا کرد. با صدای جیغ واری گفت: « جیم، به گمونم بازم امشب قطار دیر برسه . لابد به خاطر مرد دیگری که ریش خرمائی زبر و انبوهی داشت با دلخوری پاسخ داد : « نمی دانم»

مرد تکیده، خلال پری را که می جوید در دهانش جابجا کرد . متفکرانه ادامه داد : « می گم بعید که کسی از شرق با نعش بیاد» مرد دیگری با لحن تندی گفت: « نمی دانم» مرد تکیده همانطور که خلا ل دندانش را به دقت در جیب جلیقه اش قرار می داد با لحن چاپلوسانه جیغ واری ادامه داد: « چه بده که عضو هیچ دار و دسته ای نبوده. من خودم از تشیع جنازه های نظامی خوشم می یاد. اونا مال آدما اسم و رسم داره.» او همیشه در تشیع جنازه های ارتش بزرگ جمهوری با خود پرچم حمل می کرد.

مرد تنومندی بی آنکه جوابی بدهد، روی پاشنه پا چرخید و به طرف ایستگاه راه افتاد مرد تکیده دوباره به سوی آن گروه بی قرار بازگشت و با لحن دلسوزانه ای گفت: « طبق معمول ، خط!» درست در همان لحظه صدای ناله وار سوت قطاری از دور به گوش رسید. روی سکو جنب جوشی در بر گرفت . تعدادی پسر بچه لندوک، که هم سن و سال نبودند ، ناگهان مانند مار ماهی که با صدای غرش تندر از جا کنده می شوند گل آلود پدیدار شدند. بعضی از اتاق انتظاری که در کنار بخاری آن خودشان را گرم می کردند یا بر روی نیمکت های چوبی آن چرت می زدند خارج شدند، بعضی دیگر هم از زیر گاریهای باروبنه یا داخل واگن های سریع السیر بیرون خزیدند. دو کودک هم از روی صندلی راننده نعش کشی که مقابل ایستگاه بود ، پائین پریدند. شانه های خمیده شان را راست کردند و سرشان را بالا گرفتند.

وقتی سوت سرد و پر طنین همه را فرا خواند ، برقی از حیات زود گذر چشمان بی فروقشان را روشن کرد و همچون شیپور اخطار آنا ن را لرزاند ؛ درست همانگونه که مردی را که در آن شب به خانه می آمد، اغلب در کودکی لرزانده بود. قطار سریع السیر در دل شب ، همچون ارابه آتشین از میان باتلاقهای شرقی سر بر آورده و در امتداد ساحل رودخانه ، در پای صفوف طویل درختان تبریزی لرزانی که قراول چمنزارها بودند، پیچ و تاب خورد . بخار گزیده ای که به شکل توده های کبود بر پهنه آسمان پریده رنگ آویخته بود، کهکشان را خال خال می کرد . لحظه ای نور تند سرخ چراغهای قطار بر مسیر پوشیده از برف جلوی ایستگاه جاری شد و روی ریلهای سیاه مرطوب درخشید.

مرد تنومند با آن ریش حنائی ژولیده به سرعت از روی سکو به سوی قطاری که نزدیک می شد می رفت و در همان حال کلاهش را از سر بر داشت، گروه پشت سرش مردد بودند ، پرسان به یکدیگر نگاه کردند و با دستپاچگی در پی او راه افتادند . قطار توقف کرد و درست همان لحظه در واگن قطار باز شد ، جمعیت به سوی آن شتافت . مرد تکیده ای که لباس نظامی به تن داشت از سر کنجکاوی سرک کشید. مأمور قطار در معیت مرد جوانی که پالتو گشاد بلندی به تن و کلاه سفری به سر داشت در آستانه در ظاهر شد. مرد جوان پرسید: « کسی از دو ستان آقای مریک اینجا هست؟» گروه روی سکو این سو و آن سو شدند و مظطربانه هجوم آوردند . فیلیپ فلپس بانکدار موقرانه پاسخ داد:« ما آمده ایم جسد را تحویل بگیریم . پدر آقای مریک بیمار و از کار افتاده است و نتوانست بیاید.» مأمور قطار لندید« نماینده تان را بفرستید اینجا و به مأمور کفن و دفن بگوئید کمک کند.» تابوت را از جعبه زمختش بیرون کشیدند و روی سکو پر از برف گذاشتند . مردم شهر واپس رفتند تا برای آنجا باز کنند و با نگاه کنجکاو به برگ نخلی که بر روی پارچه سیاه تابوت قرار داشت، نیم دایره ای فشرده بر گرد تابوت زدند. کسی حرفی نزد. باربر کنار گاریش منتظر رسیدن چمدانها بود. قطار، سنگین نفس نفس می زد و آتش کار با چراغ قوه و روغن دان درازش ، چرخهای قطار را وارسی می کرد .

جوان بستونی ، یکی از شاگردان پیکر ساز فقید، که همراه جسد آمده بود و با درماندگی اطرافش را نگاه می کرد . به سوی بانکدار که تنها فرد آن گروه سیاهپوش بی قرار قوز کرده بود که به نظر میرسید در خور خطاب باشد رو کرد و مردد پرسید:« هیچکدام از برادرهای آقای مریک اینجا نیست؟» مرد ریش حنائی برای اولین بار قدم پیش نهاد و به گروه پیوست :« نه هنوز نیامده اند، افراد خانواده پراکنده شده اند . جسد را باید یک راست به خانه ببریم .» خم شد ویکی از دستهای تابوت را گرفت. وقتی که مأمور کفن و دفن در نعش کش را چنگ زد و آماده سوار شدن شد ، مهتر با صدای بلند گفت : « تامپسون، از جاده طرف تپه بلند برو ؛ با اسب راحت تر است .» لرد ، وکیل ریش حنائی ، دوباره رو به مرد غریبه کرد و توضیح داد:« ما نمی دانستیم که کسی هم با او می آید یا نه؟ راه درازی است. بهتر است با درشکه بروید .» و به درشکه لکنته تکه اسبی اشاره کرد . اما مرد جوان شق و رق، پاسخ داد:« متشکرم ، اما اگر اشکالی ندارد بهتر است من با نعش کش بروم.» و به مأ مور سوی کفن و دفن رو کرد و گفت:« من با شما می آیم.» به زحمت خودشان را از درشکه بالا کشیدند و در زیر نور ستاره ها راه تپه بلند سفید را به سوی شهر در پیش گرفتند . چراغهای دهکده آرام در زیر بامهای کوتاه و پوشیده از برف می درخشید و در آن سوی دهکده دشت، از هر طرف سراسر تهی می نمود ، گویی که در سکوتی نرم و سفید فرو رفته بود. هنگامی که نعش کش در کنا ر پیاده رو چوبی ، در مقابل خانه ای بدون رو کار و فرسوده از باد و باران ایستاد ، همان گروه در هم و ناجور که در ایستگاه بودند ، در حول و حوش حیاط کز کرده بودند.

حیاط جلویی با تلاقی یخ زده بود و یک جفت الوار به هم چسبیده که از پیاده رو تا دم در امتداد داشت ، پل فکسنی مخصوص عابران پیاده بود . در حیاط روی یک لوله آویخته بود و با اشکال، چار طاق می شد . استیونیس ، غریبه جوان ، متوجه چیز سیاه رنگی شد که به کوبه در جلوئی بسته شده بود . وقتی تابوت را از نعش کش بیرون کشیدند، صدای دلخراشی از آن بر خاست و از خانه صدای جیغی به گوش رسید . در جلویی خانه با فشار باز شد و زن بلند قامت و فربهی با سر برهنه به درون برفها دوید و خود را روی تابوت افکند و با شیون گفت:« پسرم، عزیز دلم، بالاخره اینجوری برگشتی پیش من!» استیونس روی برگرداند و چشمان خود را با چندش بیزاری وصف ناپذیری بست. در این بین ، زن دیگری که او هم بلند قامت اما پت و پهن و بد قواره بود از خانه بیرون جست و در حالی که به شدت می گریست شانه های خانم مریک را گرفت و گفت:« بس است، بس است، دیگر مادر ، نباید اینطوری بی تابی کنی !» و وقتی رویش را به سوی بانکدار گرداند ، لحن صدایش به متانتی چاپلوسانه بدل شد:« اتاق پذیرائی آماده است ، آقای فلپس» بار برها، تابوت بر دوش ، از روی الوارهای باریک عبورمی کردند و گور کن ، پیشاپیش آنها ، با زیر تابوتی ها می دوید. تابوت را به اتاق بزرگ و سرد متروکی بردند که بوی نا و لاک الکل می داد و آن را در زیر لامپ جاری مزین به آویزهای کریستال ، در برابر مجسمه هایی که راجرز از جان آلدن و پریسیلا ساخته بود و هر کدام حلقه ای گل بر گردن داشتند، قرار دادند.

هنری استیونس با احساس رقت انگیزی به جسد پیکر ساز خیره شد بود و از خود می پرسید که چرا چنین اشتباه دهشتناکی رخ داده و جسد را به مقصد عوضی آورده است . به ظروف نقره ، مبلهای مخمل کرکدار ، لوحه ها ، قاب ها و گلدانهای چینی منقوش نگاه می کرد و به دنبال نشانه آشنا بود ، چیزی که ممکن بود روزی متعلق به هاروی مریک بوده باشد. سرانجام تصویر آویخته کودکی را به دامن اسکاتلندی و موهای بلند و بر فراز پیانو باز شناخت ، دلش نمی خواست کسی به تابوت نزدیک شود. زن مسن تر هق هق کنان گفت :« آقای تامپسون، در تابوت را بردارید ، بگذارید صورت پسرم را ببینم .» این دفعه استپونس ، ترس آلود و تقریبأ ملتمسانه ، به صورت زن که زیر انبوه گیسوان سیاه براق، سرخ و متورم شده بود نگریست. بر افروخته نگاهش را به زیر انداخت و بار دیگر با اندکی تردید به زن نگریست .

نوعی قدرت در چهره زن بود ، و حتی نوعی زیبایی سبعانه ، اما سختی روزگار بر آن شیار انداخته بود و از عواطف سخت چنان رنگ گرفته و خشن شده بود که گویی اندوه هرگز کمترین اثری بر آن نمی نهاند . نوک بینی درازش پهن و برآمده شده بود و چین های عمیق در دو سوی آن به وجود آمده بود. ابروهای سیاهش تقریبا بهم پیوسته بود، دندانهایش بزرگ و چهار گوش بود و از هم فاصله داشت. همه اتاق را اشباح کرده بود ، مردها محو شده بودند ، انگار مانند ترکه های چوب در طغیان آب گرفتار آمده باشند . استیونس احساس کرد حتی او هم به کام این گرداب کشیده شده است.


زن جوان بلند با لا و استخوانی با لباس حریر عزا و شانه ای میان گیسوانش، که صورتش را به طرز غریبی کشیده تر می کرد، شق و رق روی کاناپه نشست دستهایش را که به علت بندهای بزرگ جلب نظر می کرد روی دامنش قلاب کرد ، با لبها و چشمانی فرو افتاده ، با وقار در انتظار باز شدن در تابوت بود. کنار در، زن دورگه ای، که معلوم بود کلفت خانه است ، با چهره ای نزار که به طرز ترحم انگیزی غمگین و آرام می نمود، محجوب ایستاده بود و آرام اشک می ریخت . گه گاه گوشه پیشبند چلوارش را تا نزدیک چشمهایش بالا می برد و هق هق لرزان و بلندش را فرو می خورد . استیونس پیش رفت و در کنارش ایستاد. صدای گامهای ضعیفی روی پله ها به گوش رسید و پیرمرد بلند قامت و لاغر ، که بوی پیپ می داد ، با موهای انبوه و ژولیده خاکستری و ریشی که از توتون به زردی می زد ، با تردید وارد شد. آ هسته به سوی تابوت رفت و ایستاد، دستمال کتان آبی رنگی را در میان دستانش می غلتاند . از شیون و غم جانکاه زنش آنقدر غمگین و دستپاچه می نمود که به هیچ چیز دیگر نمی اندیشید. مرد دست لرزانش را پیش آورد و محجوبانه آرنج زن را نوازش کرد و با صدای لرزانی گفت:« آنی عزیز ، بس است دیگر اینقدر گریه نکن.» زن گریه کنان روی گرداند و خود را چنان در آغوش شوهرش افکند که نزدیک بود بیفتد. مرد حتی نگاهی به تابوت نینداخت ، اما التماس کنان و ترسان مثل نگاهای سگی به شلاق، به زن نگریست. گونه های گود افتاده اش سرخ شده بود و از شرم و خجالت می سوخت . وقتی زن با شتاب از اتاق خارج شد دختر نیز با لبان بهم فشرده و گامهای بلند در پی مادرش رفت . خدمتکار دزدانه به سوی تابوت رفت ، لحظه ای بر روی آن خم شد و سپس به سوی آشپزخانه رفت و استیونس، وکیل و پدر را به حال خودشان رها کرد. پیرمرد ایستاده بود و می لرزید و به چهره پسر مرده اش چشم دوخته بود .

سر شکوهمند پیکر ساز در آن سکوت مرگبار، حتی پر صلابت تر از زمان حیاتش به نظر می رسد. موهای سیاهش روی پیشانی فراخش ریخته بود و صورتش به طرز غریبی دراز می نمود، اما در آن آرامش خاصی که معمولا در چهره مردگان دیده می شود ، وجود نداشت. ابروها آنقدر کشیده شده بود که شیار عمیق در بالای بینی عقابی اش به وجود آورده بود و چانه جسورانه پیش آمده بود . گویی فشار زندگی چنان سخت و تلخ بوده که حتی مرگ هم نتوانسته است آن را پاک بزداید و سیمایش را با آرامشی محض تلطیف سازد . گوئی همچنان چیزی گرانبها و مقدس را پاس می دارد که حتی اکنون نیز می توان آن را از او ربود. لبهای پیرمرد در زیر ریش رنگ باخته می جنبیدند. شرمگین رو به وکیل کرد و گفت: « فلپس و بقیه برای مراسم ها رو می آیند ، مگر نه؟ ممنونم جیم، ممنونم.» با مهربانی موهای سیاه پسرش را از روی پیشانی پس زد .« جیم، او پسر خوبی بود، همیشه پسر خوبی بود، عین بچه ها خوش قلب بود . از آنهای دیگر آرام تر بود. هیچ وقت قدرش را ندانستیم و درکش نکردیم.» اشکهایش آرام بر روی ریشش فرو می ریخت و برکت پیکر ساز می چکید. زنش از بالای پله ها نالید:« مارتین، مارتین، بیا اینجا!» مرد بزدلانه گفت : « بله ، آنی دارم می آیم.» روی گرداند و با دودلی لحظه ای درنگ کرد، سپس واگشت و به آرامی موهای مرده را نوازش کرد و سکندری خوران از اتاق خارج شد.

وکیل گفت:« پیرمرد بیچاره، فکر نمی کردم هنوز اشکی داشته باشد. چشم هایش باید از مدتها پیش خشک شده باشند. در این سن و سال هیچ چیز تأثیر چندانی روی آدم نمی گذارد.» چیزی در لحن وکیل بود که موجب می شد استیونس سر بر دارد . وقتی مادر در اتاق بود ، مرد جوان به کس دیگری توجه نکرده بود، اما حالا از لحظه ای که نخستین بار نگاهش به چهره گلگون و چشمان بر آمده و خونبار جیم لرد افتاده بود به چیز ناشناخته ای که دلش را به درد آورده بود پی برد انتظار داشت حتی در اینجا کسی احساس و درکی داشته باشد . مرد مثل ریشش سرخ بود ، با چهره ای متورم و از ریخت افتاده بر اثر میخوارگی و چشمان آب تبدار صورتش بر تافته بود- مانند کسی که به سختی خودش را نگه می دارد- از فرط عصبانیت موهای ریشش را می کشید .استیونس در کنار پنجره نشسته بود و او را می پائید که نور خیره کننده چراغ را که آویزه های آن جرینگ جرینگ می کرد خشمگینانه پایین می کشید. آنگاه با دستها بهم قفل شده اش ایستاد و به چهره استاد خیره شد . نمی توانست بفهمد که چه رابطه ای میان ظرف چینی و تکه ای گل دود گرفته سفالگری وجود دارد. از آشپزخانه قیل و قال برخاسته بود ، وقتی در اتاق غذاخوری باز شد، حرفها به وضوح شنیده شد. مادر خدمتکار را به باد ناسزا گرفته بود که چرا فراموش کرده است سس سالاد مرغ را که برای مشایعت کنندگان تدارک دیده بودند آماده کند. استیونس تا به حال چنین چیزی نشنیده بود ، لحنی گزنده و تکان دهنده و نمایشی که در قصاوت و سنگدلی نظیر نداشت و به همان خشنی و بیرحمی که بیست دقیقه پیش بود. وکیل با بیزاری با اتاق غذاخوری رفت و در آشپزخانه را بست.

هنگامی که برگشت، گفت:« راکسی بیچاره، حالا نوبت اوست. خانواده مریک سالها پیش او را از نوانخانه آوردند. به گمانم این موجود مفلوک بیچاره اگر وفاداریش نبود ، خاطراتی تعریف می کرد که خون در بدن آدم منجمد می شد. او همان زن دو رگه ای است که چند لحظه پیش اینجا ایستاده بود و با گوشه پیش بند اشکهایش را پاک می کرد . این پیر زن سلیطه است، در زاهد نمایی و سنگدلی لنگه ندارد. وقتی هاروی در این خانه زندگی می کرد، این زن زندگی را برایش عین جهنم کرده بود. هاروی از این بابت خیلی شرمنده بود. من هیچ وقت نتوانستم بفهمم که چطور طاقت می آورد.» استیونس آرام گفت: « آدم معرکه ای بود ، معرکه اما تا امشب نمی دانستم چه آدم معرکه ای بوده است.» وکیل با ایما و اشاره، گوئی منظورش چیزی ورای چهار دیواری حایل میان آنهاست، با صدای بلند گفت:« درست است و باعث شگفتی که ، به هر حال، آدمی چون هاروی از چنین منجلابی سر بر آورد.» استیونس همچنان که با یکی از پنجره ها کلنجار می رفت ، زیر لب گفت:« ببینم میشود کمی هوای اتاق را عوض کرد . هوای اتاق آنقدر خفقان آور است که دارم کم کم از حال می روم .» دستگیره پنجره گیر کرده بود و بالا نمی رفت. پکر نشست و یقه پیراهنش را باز کرد. وکیل پیش آمد و با ضربه مشت سرخش دستگیره را شل کرد و آن را کمی بالا برد . استیونس از او تشکر کرد.

اما چیز دیگری باعث شد تهوعی که نیم ساعت پیش اندک اندک تا بیخ گلویش بالا آمده بود ، او را رها کند- احساس اندوه ترک آنجا با آنچه از هارویک مریک بر جای مانده بود ، آری اکنون دیگر تلخی آرام لبخندی را که اغلب بر لبان استادش دیده بود خوب در ک می کرد! به یاد آورد که یک بار وقتی مریک از دیدار خانواده اش باز گشته بود ، احساس غریبی داشت و با خود طرحی برجسته از پیرزنی لاغر و رنگ پریده آورده بود که نشسته و مشغول دوخت و دوز بود و پسر بچه بازیگوش و چاق و خوش بنیه ای ، که شلوارش فقط یک بند داشت ، کنار او ایستاده بود و قرار آرام نداشت و ربدشامبر او را می کشید تا توجهش را به پروانه ای که گرفته بود جلب کند. استیونس که تحت تأثیر طرح ظریف و دقیق آن چهره لاغر و خسته قرار گرفته بود ، از او پرسیده بود که آیا این طرح مادر اوست و سرخی کمرنگی که چهره پیکر ساز را گلگون می کرد ، به خاطر آورد. وکیل با سر واپس رانده و چشمان بسته بر روی صندلی گهواره ای کنار تابوت نشسته بود. استیونس با اشتیاق به او نگاه کرد و از چین های چانه او به حیرت افتاد. از خود می پرسید که چرا مردی با چهره ای چنین برجسته را در زیر انبوهی ریش بی قواره بپوشاند.

ناگهان انگار متوجه نگاه خیره پیکر ساز جوان شده باشد، چشمان خود را گشود. بی درنگ پرسید:« آدم گوشه گیری بود نه؟ خیلی خجالتی بود عین پسر بچه ها.» استیوس گفت: « بله، همان طور که می گویید، گوشه گیر بود . هر چند مردم را خیلی دوست می داشت، اما از همه کناره می گرفت. از عواطف تند بدش می آمد ، فکور بود اعتماد به نفس نداشت ، البته مگر وقتی پای هنرمندش در میان بود. درباره آن کاملا اعتماد به نفس داشت . به مردها اعتماد نمی کرد و به زن ها که ابدأ ، بی آنکه درباره آنها بد بیندیشد در واقه مصر بود که بهترین قضاوت را درباره آنها بکند. اما به نظر می رسید که از کند و کاو می ترسد.» وکیل با خشونت گفت: « مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.» و چشمانش را بست. استیونس به باز سازی دوران کودکی نکبت بار ادامه داد. تمامی این کراهت خام و گزنده قسمتی از وجود مردی بود که ذهنش نگارخانه ای خستگی ناپذیر از برداشتهای زیبا شده بود …#34; ذهنی چنان حساس که حتی سایه برگ لرزان درخت سپیداری بر پهنه دیوار آفتاب گرفته در آن نقش می بست و تا ابد همانجا می ماند . بی شک اگر کسی می توانست کلام سحر آمیزی بر نوک انگشتانش داشته باشد، مریک بود. با دست زدن به هر چیز ، مقدس ترین راز آن را بر ملا می کرد. آن را از دام سحر و افسون می رهاند و زیبایی ذاتی اش را احیا می کرد . به محض بر خورد با هر چیزی ، اثری زیبا از تأثیری حسی- نوعی مهر اثیری ، رایحه ای ، آوایی ، رنگی که از آن خود او بود- به جا می گذاشت.

استیونس اکنون فاجعه زندگی استادش را درک می کرد ؛ نه عشق و نه شراب ، آن طور که دیگران گمان می کردند ، اما ضربه ای که پیش تر فرود آمده بود و عمیق تر از هر چیز دیگری بر جای ماند ه بود- رسوایی که او به بار نیاورده بود ، اما ناگزیر از آن او بود و از همان ابتدای کودکی در سینه اش پنهان بود. ساعت یازده، زن بلند بالا و باریک با لباس حریر مشکی، ورود مدعوین را اعلام کرد و از آنان خواست که به سالن غذاخوری بروند . همچنان که استیونس بر می خاست، وکیل به خشکی گفت: « شما هم بروید بی شک ، برایتان تجربه خوبی است . همانطور که برای من بود. من امشب تحمل این آدمها را ندارم ، بیست سال آزگار تحملشان کرده ام.»

وقتی استیونس در را پشت سرش بست ، واگشت و به سوی وکیل که در کنار تابوت در زیر نور ضعیف چراغ نشسته بود، نگاه انداخت. همان گروه ناشناس که پیش از این مقابل در واگن جمع شده بودند، به داخل اتاق غذاخوری سرازیر شدند . در پرتو نور چراغ از هم جدا شدند و هر یک جای گرفتند. کشیش، مردی رنگ پریده و لاغر با موهای سفت و ریش بزی بور ، کنار میز کوچکی نشست و انجیلش را بر روی آن گذاشت .


مرد نظامی پشت بخاری نشست و صندلیش را با طیب خاطر به دیوار تکیه داد و خلال دندان پرش را از جیب نیم تنه اش در آورد. فلپس و الدر ، دو بانکدار، در گوشه ای پشت میز غذاخوری جای گرفتند تا بحثشان را درباره قانون جدید بهره و تأثیر آن بر وامهایی که بابت رهن الوار می دهند ، دنبال کنند. طولی نکشید که مشاور املاک با چهره ای خندان و مزورانه به آنان پیوست. تاجر ذغال سنگ و الوار ، و گله دار رو به روی بخاری نشستند و پایشان را بر روی لبه نیکلی آن گذاشتند. استیونس کتابی از جیبش در آورد و مشغول خواندن شد. در حالی که اعضای خانواده آرام گرفته بودند، موضوعات مورد بحث پیرامون او مطالب گوناگون محلی بود . وقتی کاملا معلوم شد که اعضای خانواده به خواب رفته اند ، مرد نظامی شانه هایش را بالا انداخت و پاهای درازش را از هم باز کرد و پاشنه های پایش را دور پایه صندلی اش انداخت. با صدای زمختی پرسید :« فلپس، به گمونم وصیت نامه ای هم تو کار باشد؟» بانکدار با دلخوری لبخند زد و با چاقوی جیبی مروارید نشانی مشغول چیدن ناخن هایش شد و در جواب گفت:« احتیاجی به وصیت نامه نیست ، هست؟»

مرد بی قرار نظامی دوباره روی صندلی جابجا شد ، زانوهایش را به چانه اش نزدیک تر کرد و زیر لب گفت:« آخه پیر مرد می گوید که ها رو این اواخر وضعش خیلی روبراه بوده است.» بانکدار دیگر با صراحت گفت: « حتمأ منظورش این بوده است که هاروی این اواخر از او نخواسته که مزرعه دیگری هم گرو بگذارد . انگار خودش از پس مخارج تحصیلش بر می آمده است.» مرد نظامی آهسته خندید و گفت: « تا جایی که من یادم است او همیشه سرش تو کتاب بوده.» همگی پوزخندی زدند . کشیش دستمالش را در آورد و با صدای بلند در آن فین کرد . فلپس بانکدار چاقویش را محکم بست و متفکرانه گفت:« افسوس که پسرهای پیر مرد خوب بار نیامدند. هیچ وقت هوای همدیگر را نداشتند . با پولی که پیرمرد خرج ها رو کرد، می شد ده- دوازده تا گاوداری راه انداخت. انگار پولش را توی جوی آب ریخته باشد . اگر هارو همینجا می ماند و همین مختصر را سرو سامان می داد یا همین گاوداری پیرمرد را جمع وجور می کرد ، شاید حال و وضعشان حسابی رو به راه بود. اما پیرمرد مجبور شد همه کارها را به مستأجرهایش بسپارد. آنها هم چپ و راست سرشان کلاه گذاشتند.» گله دار وسط حرفش دوید:« هارو عرضه سرمایه گذاری نداشت . ذاتأ آدم زبر و زرنگی نبود . یادت نمی یاد که قاطرهای ساندرز را به جای قاطر هشت ساله خرید؟ همه می دانستند که پدر زن ساندرز ، هجده سال پیش آنها را جهیزیه دخترش داده بود و آن قاطر ها دیگر عمرشان را کرده بودند.» همه زیر لب خندیدند و مرد نظامی زانویش را با کیف کودکانه اش مالید.

تاجر ذغال سنگ و الوار به حرف در آمد که:« هارو به درد هیچ کاری نمی خورد . از کار کردن خوشش نمی آمد. یادم می آید بار آخر ، روزی که می خواست برگردد ، پیرمرد در طویله به کارگرش کمک می کرد که اسب را به گاری ببندد تا هارو را به ایستگاه برساند و کال موتس هم مشغول تعمیر حصارها بود، هارو روی پله ایستاد و با آن صدای ظریف زنانه اش داد زد :« کال موتس، کال موتس، چمدانم را طناب پیچ کن.» مرد نظامی به تأیید گفت:« تو اینو میگی ، اما من هنوز صدای زوزه اش توگوشمه. اون وقتها هم که دیگه مرد گنده ای شده بود و شلوار بلند می چوشید ، مادرش برای این که می ذاشت گاوها وقت برگشتن از چرا مزرعه ذرت رو لگد کنن ، توی انبار با تسمه چرمی شلاقش می زد. اون یکی از گاوهای منو از اون جرسی های اصیل بهترین گاو شیر دهی که داشتم، سقط کرد و تاوانش افتاد گردن پیرمرد.

هارو ، داشته غروب آفتاب رو میون باتلاقها تماشا می کرده که حیوون فرا می کنه؛ خودش می گفت که غروب آفتاب خیلی معرکه بود .» فلپس که به ریش بزی اش دست می کشید ، با لحن سنجیده و آمرانه ای گفت:« اشتباه پیرمرد این بود که پسرک را به شرق فرستاد تا به مدرسه برود. همانجا بود که فکر رفتن به پاریس و این چرندیات به مغزش خطور کرد . هارو بیش از همه آدم ها نیاز داشت تا به یکی از دانشکده های بازرگانی درجه یک شهر کانزاس برود.»

کامات در برابر چشمان استیونس شناور بودند. آیا امکان داشت که این آدم ها درک نکرده باشند ونخل روی تابوت برایشان هیچ معنا و مفهومی نداشته باشد؟ اگر گه گاه به خاطر هاروی مریک هم از شهر آنها در دنیا یاد نمی شد ، اسم شهرشان تا ابد از نقشه محو می شد. آنچه را استاد در روز مرگش به او گفته بود به یاد آورد. آن روز که التهاب ریه ها هرگونه امکان بهبودی را از بین برده بود ، پیکر ساز از شاگردش خواسته بود که جسدش را به زادگاهش منتقل کند و با لبخند خفیفی گفته بود:« در حالی که همه دنیا در حال حرکت و بهتر شدن است ، زادگاه من جای دلپذیری برای مردن نیست.» اما انگار آخر و عاقبتمان باید در همانجایی باشد که از آن آمده ایم .

مردم شهر می آیند تا نگاهی به من بیندازند و بعد از آنکه حرف هاشان را زدند، دیگر ترس و واهمه ای از داوری خدا نخواهم داشت!» گاودار اظهار نظر کرد که :« برای مریک ها چهل سالگی سن وسال زیادی نیست ، آنها معمولا خیلی به زندگی می چسبند . شاید از خوردن ویسکس کله پا شده.» کشیش با ملایمت گفت:« قوم و خویش مادرش زیاد عمر نکردند ، هاروی هم هیچ وقت بنیه و مزاج سالمی نداشت.» کشیش دلش می خواست باز هم حرف بزند . او معلم درس دینی پسر بود و خیلی به او علاقه داشت، اما حس می کرد در وضعی نیست که حرف بزند. پسران خودش هم خوب از آب در نیامده بودند . هنوز یک سالی نمی گذشت که یکی از پسرهایش در آخرین سفرش با قطار سریع السیر به زادگاهش در قمارخانهای به ضرب گلوله کشته شده بود.

گاودار با لحن موعظه واری گفت :« با وجود این ، شکی نیست که هاروی اغلب اوقات دمی به خمره می زده و مست بازی در می آورده است.» درست در همین لحظه دری که به اتاق نشیمن منتهی می شد ، با صدای بلند غژغژ کرد و همه بی اختیار یکه خوردند ، و وقتی جیم لرد وارد شد ، نفس راحتی کشیدند . چهره سرخ جیم لرد از شدت خشم بر افروخته بود و مرد نظامی وقتی خشم را در چشمان آبی بر آمده و خونبار او دید ، سرش را پایین انداخت. همه آنها از جیم می ترسیدند . او آدم میخواره ای بود اما می توانست رأی دادگاه را به نفع موکلش تمام کند، طوری که هیچ کس دیگر در کانزاس غربی از عهده این کار بر نمی آمد . خیلی ها پیشتر این کار را امتحان کرده بودند. وکیل به آرامی در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد و دست به سینه ایستاد و سرش را کمی مایل کرد . وقتی در دادگاه این قیافه را به خودش می گرفت، همیشه گوشها تیز می شد و معمولا سیلی ازطعنه های خانمان بر انداز جاری می گشت.

با لحنی یکنواخت وخشک گفت :« آقایان، قبلا هم شما را دیده ام که در کنار تابوت پسر هایی نشسته اید که در همین شهر به دنیا آمده و بزرگ شده اند و تا آنجا که به یاد دارم از زندگی پسرانتان چندان راضی نبودید . بفرمائید ببینم موضوع چیست؟ چرا جوانهای آبرومند «سندستی» مثل میلیونرها نادرند؟ ممکن است به نظر یک غریبه هم اینطور باشد ، به هر حال ، در مورد شهر مترقی شما باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. چرا آدمی مثل روبی سایر، باهوش ترین وکیل جوانی که تا به حال وجود داشته است ، پس از آنکه از دانشگاه به زادگاهش بر می گشت ، باید جوانمرگ شود، به مشروب پناه ببرد ، چک جعل کند و دست آخر خودش را با تیر بکشد؟ چرا پسر بیل مریت در یکی از میخانه های اوماها از تب نوبه مرد؟ چرا پسر آقای توماس را در قمارخانه ای با تیر کشتند؟ چرا آدمزا جوان آسیابش را به آتش کشید تا با شرکت بیمه در بیفتد؟»

وکیل مکثی کرد، دست هایش را از روی سینه بر داشت و دست مشت کرده اش را آرام روی میز گذاشت و گفت :« حالا می گویم چرا . چون شما از وقتی که آنها شلوارک پوشیدند ، چیزی جز صحبت پول و دغلبازی در گوششان نخواندید ، برای اینکه مدام به آنها نق زدید ، درست مثل امشب که نق می زنید، دوستانمان، فلپس و الدر را به رخ آن می کشید، مثل پدر بزرگهایمان که جرج واشنگتن و جان آدامز را الگوی خود قرار می دادند .

اما آن پسراهای نگون بخت جوان بودند و برای کاری که شما به آنها محول می کردید ، کم تجربه. آنها چطور می توانستند با هفت خط هایی مثل فلیپس و الدر رقابت کنند؟ شما می خواستید این جوانک ها حقه بازی های موفقی باشند ، اما آدمهای نا موفقی از آب در آمدند ؛ فرقش این است تا به حال فقط یک جوان در این مرز میان بر بریت و تمدن سر بر آورده که تیره بخت نشد. شما از هاروی مریک به خاطر برنده شدن بیشتر متنفر شدید تا جوان های دیگری که زیر دنده های چرخ له ولورده شدند. فقط خدا می داند که چقدر از او متنفربودید! ورد زبان فلپس این است که هروقت اراده کند ، می تواند همه مان را بخرد و بفروشد ، ولی می دانست که هارو ککش هم برای بانک و مزارع او نمی گزد ، و چنین ناسپاسی فلپس را آزرده خاطر می کند.

همین نمرود پیر ، فکر می کند که هارو مشروب خور قهاری است، اما این وصله ها فقط به آدم هایی مثل من و نمرود می چسبد. برادر الدرمی گوید هارو پول هایی پیرمرد را به باد داد و احترام پدر فرزندی را بجا نیاورد. خوب ، همه ما به یاد می آوریم که برادر الدر چه جور قسم خورد که پدر خودش آدم دروغگویی است ؛ و همه ما می دانیم که پیرمرد هم از مشارکت با پسرش مثل بره ای که پشمهایش را چیده باشد ، سرباز زد. اما شاید من دارم کم کم وارد مسائل خصوصی می شوم، پس بهتر است بروم سر اصل مطلب.»

وکیل لحظه ای مکث کرد. شانه های پهنش را بالا برد و ادامه داد :« من و هاروی مریک با هم مدرسه می رفتیم وهردومان مشتاق بودیم که یک روز همه تان به ما افتخار کنید. خیال داشتیم آدمهای بزرگی باشیم . حتی من، آقایان ، هنوز هم شوخ طبعی ام را پاک از دست نداده ام ، می خواستم آدم بزرگی باشم. برگشتم اینجا تا وکالت کنم، اما فهمیدم که اصلا نمی خواهید ادم بزرگی باشم، شما می خواستید که من وکیل زیرکی باشم- خوب،بله. رفیق کهنه کارمان می خواست که من حقوق بازنشستگی اش را زیاد کنم ، چون سوء هاضمه داشت . فلپس نقشه جدیدی برای زمینش می خواست که مزرعه کوچک بیوه ویلسون در سمت جنوبی زمین خودش بیفتد. الدر خیال داشت ماهی پنج پول وام بدهد وسر پیر زنهای ورمونت شیره بمالد که با بهره سالیانه شان بابت زمین های رهنی که به اندازه بنجا قشان هم ارزش نداشت سرمایه گذاری کنند .

آه شما سخت به من احتیاج داشتید و هنوز هم به کمک من نیازمند. خوب، من برگشتم اینجا و شدم همان دغلکار لعنتی ای که می خواستید. شما تظاهر می کنید که برای من احترام قائلید ، با این همه سفت و سخت می ایستید و هاروی مریک را به لجن می کشید ، شما که نمی توانید روحش را به کثافت آلوده کنید. شما مسیحی های جلبی هستید . بارها دیدن نام هاروی در مجلات غربی وادارم کرده است که سرم را مثل سگ تازیانه خورده ای به زیر بیندازم و باز هم بارها دلم می خواست به او که دور از این دنیا و دور از همه این پلشتی ها ، به آن جایگاه پاک و رفیعی که برای خودش در نظر گرفته بود ، رسیده بود فکر کنم. اما ماچه؟ ما که به شیوه مبارزان نومید یک شهرک دلگیر غربی جنگیده ایم ، دروغ نگفته ایم، عرق ریخته ایم، دزدیده ایم و نفرت ورزیده ایم . ما چه داریم رو کنیم؟ خودتان خوب می دانید که هاروی مریک غروب آفتاب مردابهای این شهر را به تمام دارایی های شما نمی بخشد.

من نمی دانم که حکمت خدا چه بوده است که چنین نابغه ای باید از آب های نفرت انگیز و متعفن این شهر سر برآورد. ولی می خواهم این مرد بستونی بداند که این خزعبلاتی که امشب در اینجا می شنود ، تنها ستایشی است که یک مرد واقعأ بزرگ می توانسته از جماعت گوش بر و ناکس هفت خطی چون سرمایه داران حی و حاضر سند سیتی داشته باشد . شهری که خدا به آن رحم کند!»

وکیل همچنان که از کنار استیونس می گذشت، دستش را به سوی او دراز کرد و پالتواش را از سراسر بر داشت و پیش از آنکه مرد نظامی فرصت یابد سر خم شده اش را بردارد و به سوی رفقایش گردن بکشد، خانه را ترک کرده بود. روز بعد جیم لرد مست بود و قادر نبود در مراسم تشییع جنازه شرکت کند. استیونس دوباره به دفتر کار او سر زد ، اما مجبور شد بدون دیدن او به شرق برود. به دلش برات شده بود که بازهم خبری از او خواهد شنید و نشانی خود را روی میز وکیل گذاشت ، اما حتی اگر لرد آن را می یافت ، هرگز جوابی به آن نمی داد . چیزی که هاروی در وجود لرد دوست می داشت، باید با تابوت پیکر تراش زیر خروارها خاک رفته باشد،چون دیگر هرگز سخنی از آن به میان نیامد و وقتی جیم برای دفاع از یکی از پسرهای فلپس ، که به خاطر بریدن الوارهای دولت به مخمصه افتاده بود، از جاده کنار کوه های کلرادو می گذشت دچار سرماخوردگی شدیدی شد و در پی آن در گذشت.